شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

لیلا(قسمت چهارم)

"...من که از تو چیزی نخواستم...فقط...فقط ...دلم می خواد بذاری ...فقط کمکم رو قبول کن...شونه های نحیف تو طاقت اینهمه مشکل رو ندارن...بذار کمکت کنم...تنها ...ببین ،تنها دلخوشیم تو زندگیم همین کمک کردن به تو،مانی،...همین بودن با شما هاس...چه جوری بگم که سوء تعبیر نشه...بذار...بذار..." لیلا برخاست...تپش های قلبش دوبرابر شده بود...احساس می کرد که دیگر نمی تواند بقیه کلام فتحی را بشنود...به آشپزخانه رفت و مقداری آب برای خودش در لیوان ریخت. کاوه فتحی ،مدیر انتشاراتی بود که لیلا سالها با او فعالیت کرده بود.نقد آثار ادبی، رمانهای بلند،و نوشتن مقالات فرهنگی از جمله کارهایی بود که لیلا برای شرکت چاپ و نشر فتحی انجام می داد و در ازای آن پول خوبی دریافت می کرد. فتحی تمام این سالها پا به پای لیلا مشکلات او را احساس میکرد و غم او را به دل می خرید.اما هرگز جرات نکرده بود سر راز دل بگشاید و مکنونات قلبی اش را بر ملا کند. دیروز وقتی که توسط بهرام ،موضوع بستری شدن مانی را شنید، یکراست به خانه،و به دیدن لیلا رفت.تمام این حرفها را صد بار بیشتر با خود مرور کرده بود.می دانست که لیلا زن حساسی است و اگر در ادای جملاتش کلامی به خطا از دهانش خارج شود، هیچ شانسی دیگر نخواهد داشت.قد بلند و هیکل چهار شانه ای داشت.ته ریش می گذاشت و در عین حال شوخ طبع و مهربان بود.پی بردن به قلب رئوف او کار سختی بود. چرا که در محیط کار هیچ عاطفه ای از خود بروز نمی داد و بسیار خشک و خشن می نمود.بااینحال لیلا او را خوب می شناخت. بعد از شهید شدن بهراد، همسرش، برای امرار معاش چاره نداشت جز اینکه کار کند.نوشتن هنر دوران دانشجویی او بود.اما هیچ وقت نسبت به چاپ مطالبش اقدامی نکرده بود. خلاصه ، کاوه فتحی شانسی بود که در بحبوحه گرفتاریهای لیلا و فرزند چند ماهه اش ، سر راه او گذاشته می شود...

"...بعد از اون خدا بیامرز دیگه نتونستم به هیچ مرد دیگه ای فکر کنم...من الان نزدیک پنجاه سال رو دارم...واسه چی می خوای عمر و سلامتیت رو پای یه زن بیوه که یه پسر سی ساله داره هدر بدی...چرا نمی ری دنبال بخت و اقبالت...با این کار و باری که تو داری بهترین و سالمترین زنها رو می تونی بگیری...منو تو معزورات نذار...تو تمام این سالها اگه بعد از خدا ، تو نبودی من نمیدونستم چه جوری زندگی کنم...نذار مجبور شم به خاطر جبران محبتات..." کاوه برخاست.رگ گردنش متورم شده بود.لیلا نگاهش نمی کرد. اشک در چشمان کاوه حلقه زده بود. گند زده بود.فکر اینجا را نکرده بود.دم در ، در حالیکه دستش را به چهار چوب در گرفته بود و پشتش به سمت لیلا بود به آرامی اما با صدایی مرتعش گفت: من چهل و هشت سالمه...وقتی تو رو دیدم تو بحبوحه جوونی بودم...اونوقتا که بادیدن تو، دختر محجوب و زیبا و متینی که با یه نوزاد کوچیک تو آغوشش ، پر شور و پر التهاب می نوشت،دلم آشوب می شد...می لرزید...دست دلم به کار نمی رفت مگه تو رو می دیدم...اونوقتا فکر می کردم گرفتار هوس شده ام ...فکر می کردم آتش شهوت به جانم افتاده...اما لیلا خانوم من بردم ...چون به اون هوسهاپشت پا زدم...سی سال گذشته...حالا نه من اون جوون هوسی ام ، نه تو اون دختر زیبا، ...دیگه دوران هوس گذشته...تنها چیزایی که باقی مونده...جادوی قلم توئه و عشق کهنه و شیدایی قلب من ... پاشنه کفشش را بالا کشید و رفت. لیلا ندید سیلاب اشک را که به آرامی آخرین ته مانده های غرور یک مرد را با خود با تاراج می برد...کاوه هم ندید مروارید های غلتانی را که با لبخند های لیلا در هم آمیخته شده بودند و بر روی لبان خشک و ترک خورده او می ریختند...

***

جانا بیا ببین که چه طوفان به پا شده...

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
نادر یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:37 ب.ظ

یعنی اینهمه سال منتظرش مونده بود؟

ولی این دیگه داستان کوتاه نمیتونه باشه خانم سلیمانی!!

به منم یه سری بزنید خوشحال میشم نظرتونو راجع به عکسهام بدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد