شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

تفریحات سالم جنس اول(قسمت سوم)

"...جواد ...پاشو...مگه نمی ری سر کار...پاشو...ساعت از هشت و نیم هم گذشته..."

"...ای ی ی ی...تو خونه خودمونم نمی تونیم سر راحت رو بالش بذاریم...اینجام آسایش نداریم...مصبتو شکر..."

"جواد...پاشو دیگه...الان سه هفته اس سر کار نرفتی ...مگه ندیدی حاجی دیروز چی گفت...اگه امروز سر کار نری بیرونت می کنه...اونوقت می خوای چکار کنی؟" جواد با عصبانیت پتو را کنار زد و سر جایش نشست:اه ...اینم شده گماشته این و اون ...زنیکه ابله ...به تو چه که من سر کار می رم یا نه...تو لقمه نونت رو بخور ... دستش رفت طرف تنگ آب بالای سرش و در چشم بر هم زدنی پرتابش کرد به طرف متینه.خوب بود جا خالی داد ، چون تنگ خورد به دیوار پشت سرش و هزار تکه شد.متینه هاج و واج مانده بود. جواد یک ریز غر می زد و فحش می داد .دوباره پتو را سرش کشید و خوابید. متینه برخاست و شروع کرد به جمع کردن خرده شیشه ها.

***

حاجی تسویه حساب کرد و جواد بیکار شد. روزها تا لنگ ظهر می خوابید . ظهر به زور بلند می شد و دست و رو نشسته پای سفره ناهار می نشست .

" این دیگه چیه؟ مردم اینقدر غذاهای عجیب غریب تو رو خوردم...ننه ات چی یادت داده..."

" مگه چیه...خورش بادمجونه دیگه...حاج خانوم می گفت دوست داری..."

" زبون در آوردی...بلبلی می کنی...کاه یونجه ات زیاد شده..." بشقاب غذا حواله صورت متینه شد.بعد هم سفره به هوا بلند شد...

***

"حاجی ...ترو خدا به دادم برسین...روم نمی شه به بابا مامانم چیزی بگم...بیاین با جواد حرف بزنین شاید سر عقل بیاد...کارش شده خوردن و خوابیدن و کتک زدن من..."

حاجی برو بر به متینه نگاه می کرد و زیر لب غرو لند می کرد.

***

" زنیکه پتیاره بی چشم و رو...کارت به جایی رسیده که می ری چقلی منو پیش بابام می کنی ...حالا درسی بهت می دم که تا آخر عمر یادت نره..." کمر بندش رو کشید و ...

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد