شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

خوش داستانک!!!

خوشحال و سرمست از دانشگاه زدم بیرون.حق داشتم .بالاخره به آرزوی خودم رسیده بودم رشته مهندسی مکانیک را هفت ترمه به پایان رسونده بودم. مدرک به دست و در درون هورا کشان سر خیابان ایستاده بودم ، منتظر تاکسی و روی پا بند نبودم تا اینکه بالاخره یکی جلو پام ایستاد .به خیال اینکه تاکسیه سوار شدم.

_کجا تشریف می برین خانوم قدوسی؟

_اوا خاک عالم! شمائین آقا وحید؟ شما کجا ...این جا کجا؟

_از کارخونه بر می گشتم...گفتم سر راه داروهای مادرم رو هم بگیرم...دانشگاه بودین...

_بودم...ولی دیگه تموم شد...

چطور؟نکنه خدای نکرده ...

_ خوب فارغ التحصیل شدم...

_ به به !به سلامتی!چه رشته ای خونده بودین؟

_مهندسی مکانیک.

_چه خوب!لابد می خواین دنبال کار هم بگردین...از این به بعد...

_خوب البته...

_اگه بخواین از حالا استخدامین...

_کجا...چه جوری...

_تو کارخونه من...با پایه حقوق چهارصد تومن...فردا بیاین ...چطوره؟

خوب البته حرفی دیگه باقی نمونده بود جز یه هورای دیگه که باید با هورای فبلی تو خونه خالی می شد.رسیدم خونه.داشتم نفسام رو جمع می کردم واسه یه هورای دست اول که مامانم اومد دم در، در حالیکه لباسای پلو خوریش تنش بود.صورتم رو ماچ کرد و گفت:

_الهی قربونت برم ...زود برو دست و صورتت رو یه آب بزن و اون لباس خوشگلت رو بپوش و بیا تو سالن پذیرایی...

_کی اومده؟چی شده؟چه خبره؟

_اوا خاک بر سرم مادر...خوب خواستگار برات اومده...

_کی هست...بهت گفته باشم من فعلا شوهر نمی کنم...

_وا! واسه چی؟ لابد می خوای درس بخونی؟ بسه دیگه از این بازیا در نیار ...اینم که پرونده فارغ التحصیلیته...

_حالا کی هست؟

_داریوش...داداش بزرگه وحید...پسر شهین خانوم...که الهی بمیرم براش...شهین خانوم رو می گم...سرطان داره بنده خدا ...چند وقت دیگه بیشتر زنده نیست...گفته قبل از مرگش باید این دوتا پسر رو سر و سامون بده...

_داریوش مگه اینجاست؟

_آره...تازه از فرنگ برگشته...دکترای حقوق داره و اینجا هم تازگیا یه دفتر وکالت درست و حسابی زده...بابات خودش دیروز اونجا رو دیده...کار و بارش سکه است...خونه و زندگی مرتبی هم داره...

ناچارا هورا هامو تو دلم نگه داشتم .البته بعلاوه دوتا هورای دیگه که جمعا می شد چهارتا هورا.یکی برای چنین شوهری و یکی هم برای به زودی بی مادر شوهری...!

چه کنیم دیگه خواهر!واسه ما شانس از در و دیوار گوله گوله می ریزه...شایدم اصلا زندگی همین شکلی هست...بستگی داره چطور می بینیش یا چی رو می بینی!

تالیف:

خوش نگر خوش بین زاده

نظرات 2 + ارسال نظر
زاگرس ما دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ق.ظ http://zagrosma.blogfa.com

سلام
خاطره خوش پرداختی است چون اظهار نظر راوی مشهود است.

فرشته دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:29 ب.ظ http://freshblog.blogsky.com

حالا همش راسته داری عروس میشی یا نه؟؟؟ بابت بی مادر شوهری هم بهت تبریک میگم که نعمت بس بزرگی است... سپاس بدارش. با وحید اردواج کنی بهتره ! من توی غربتم می دونم چی می گذره بازم وحید کارخونه دارررررررررررررررره

این قصه من نبود.قصه من ها و تو هاست.یعنی میشه اینجوری هم باشه...اینجوری هم دید... قصه زندگی خودم هم دست کمی از اینها نداره...یعنی هرکسی اگه یه نگاه عمیق به زندگیش بندازه می بینه که می تونه جالب باشه...ولی از اینکه پاسخم رو دادی وحشتناک خوشحال شدم...در ضمن یه مادر شوهر قدر قدرت؛ قوی شوکت؛پلنگ بازو و خلاصه توپ توپ هم دارم...خیلی با حاله...مال یه قرن پیشه...دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم...راستی در کدامین سرزمین به سر می بری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد