شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

شعر و داستان کوتاه

اشعار و داستانهای دنباله دار

علی آمد

علی آمد که دل تنها نماند

که جام می ز می خالی نماند

جهان از عاشقان پر گشت لیکن

علی آمد که بی لیلی نماند

میان سیل آشوب و حیل ها

علی آمد نبی تنها نماند

چو زهرا،سورة الکوثر، یکی بود

علی آمد که او بی تا نماند

صفات حق ،حمید و فاطر و احسان و محسن،

علی آمد که بی اعلی نماند

 

 

 

ولادت  با سعادت  علی  (ع)  یگانه  مولود کعبه 

 

را به تمام شیعیان جهان  و آقایون  محترم  تبریک  صمیمانه عرض  می نمایم.

پیوست:

بنده باید متذکر شوم که مطالب درج شده در وبلاگ، مجموعه  داستانهای دنباله دار  می باشد.داستان کوتاه مربوط به وبلاگ پیشین بود.

لیلا(قسمت چهارم)

"...من که از تو چیزی نخواستم...فقط...فقط ...دلم می خواد بذاری ...فقط کمکم رو قبول کن...شونه های نحیف تو طاقت اینهمه مشکل رو ندارن...بذار کمکت کنم...تنها ...ببین ،تنها دلخوشیم تو زندگیم همین کمک کردن به تو،مانی،...همین بودن با شما هاس...چه جوری بگم که سوء تعبیر نشه...بذار...بذار..." لیلا برخاست...تپش های قلبش دوبرابر شده بود...احساس می کرد که دیگر نمی تواند بقیه کلام فتحی را بشنود...به آشپزخانه رفت و مقداری آب برای خودش در لیوان ریخت. کاوه فتحی ،مدیر انتشاراتی بود که لیلا سالها با او فعالیت کرده بود.نقد آثار ادبی، رمانهای بلند،و نوشتن مقالات فرهنگی از جمله کارهایی بود که لیلا برای شرکت چاپ و نشر فتحی انجام می داد و در ازای آن پول خوبی دریافت می کرد. فتحی تمام این سالها پا به پای لیلا مشکلات او را احساس میکرد و غم او را به دل می خرید.اما هرگز جرات نکرده بود سر راز دل بگشاید و مکنونات قلبی اش را بر ملا کند. دیروز وقتی که توسط بهرام ،موضوع بستری شدن مانی را شنید، یکراست به خانه،و به دیدن لیلا رفت.تمام این حرفها را صد بار بیشتر با خود مرور کرده بود.می دانست که لیلا زن حساسی است و اگر در ادای جملاتش کلامی به خطا از دهانش خارج شود، هیچ شانسی دیگر نخواهد داشت.قد بلند و هیکل چهار شانه ای داشت.ته ریش می گذاشت و در عین حال شوخ طبع و مهربان بود.پی بردن به قلب رئوف او کار سختی بود. چرا که در محیط کار هیچ عاطفه ای از خود بروز نمی داد و بسیار خشک و خشن می نمود.بااینحال لیلا او را خوب می شناخت. بعد از شهید شدن بهراد، همسرش، برای امرار معاش چاره نداشت جز اینکه کار کند.نوشتن هنر دوران دانشجویی او بود.اما هیچ وقت نسبت به چاپ مطالبش اقدامی نکرده بود. خلاصه ، کاوه فتحی شانسی بود که در بحبوحه گرفتاریهای لیلا و فرزند چند ماهه اش ، سر راه او گذاشته می شود...

"...بعد از اون خدا بیامرز دیگه نتونستم به هیچ مرد دیگه ای فکر کنم...من الان نزدیک پنجاه سال رو دارم...واسه چی می خوای عمر و سلامتیت رو پای یه زن بیوه که یه پسر سی ساله داره هدر بدی...چرا نمی ری دنبال بخت و اقبالت...با این کار و باری که تو داری بهترین و سالمترین زنها رو می تونی بگیری...منو تو معزورات نذار...تو تمام این سالها اگه بعد از خدا ، تو نبودی من نمیدونستم چه جوری زندگی کنم...نذار مجبور شم به خاطر جبران محبتات..." کاوه برخاست.رگ گردنش متورم شده بود.لیلا نگاهش نمی کرد. اشک در چشمان کاوه حلقه زده بود. گند زده بود.فکر اینجا را نکرده بود.دم در ، در حالیکه دستش را به چهار چوب در گرفته بود و پشتش به سمت لیلا بود به آرامی اما با صدایی مرتعش گفت: من چهل و هشت سالمه...وقتی تو رو دیدم تو بحبوحه جوونی بودم...اونوقتا که بادیدن تو، دختر محجوب و زیبا و متینی که با یه نوزاد کوچیک تو آغوشش ، پر شور و پر التهاب می نوشت،دلم آشوب می شد...می لرزید...دست دلم به کار نمی رفت مگه تو رو می دیدم...اونوقتا فکر می کردم گرفتار هوس شده ام ...فکر می کردم آتش شهوت به جانم افتاده...اما لیلا خانوم من بردم ...چون به اون هوسهاپشت پا زدم...سی سال گذشته...حالا نه من اون جوون هوسی ام ، نه تو اون دختر زیبا، ...دیگه دوران هوس گذشته...تنها چیزایی که باقی مونده...جادوی قلم توئه و عشق کهنه و شیدایی قلب من ... پاشنه کفشش را بالا کشید و رفت. لیلا ندید سیلاب اشک را که به آرامی آخرین ته مانده های غرور یک مرد را با خود با تاراج می برد...کاوه هم ندید مروارید های غلتانی را که با لبخند های لیلا در هم آمیخته شده بودند و بر روی لبان خشک و ترک خورده او می ریختند...

***

جانا بیا ببین که چه طوفان به پا شده...

ادامه دارد...

لیلا(قسمت سوم)

"...من جز کنیز چیز دیگه ای نبودم...خیلی کوچیک بودم...خیلی هم خوب یادم می آد،ننه ام هی سال به سال می زایید...بچه رو می بست گرده من و خودش می رفت پای تنور کنار دست زنای رعیت،نون پختن.خونه مون یه قلعه بود،در اندشت،توی ده...زمستونا هوا خیلی سرد می شد،کرسی می ذاشتیم...یکی از همین بچه های ننه ام زیر کرسی غلت خورد و افتاد تو مجمع ذغال زیر کرسی و جزغاله شد...یکی دیگه رو پسر همسایه مون ترسوند،لباس سیاه پوشید ،روشو با سفید آب سفید کردرفت تو آب انبار، برادر کوچیکم اونجا داشت بازی می کرد، بادیدن پسر همسایه زهره اش ترکید و جابجا مرد...یکی دیگه هم خوب بسته نشده بود پشتم،از همون پشتم افتاد تو استخر قلعه که توش آب انبار می کردند...چی بگم...ننه همه رو از چش من که یه بچه هفت هشت ساله بودم می دید...بزرگ شدم ...سالهایی که سالهای حقارت بود و پستی... تا عاشق شدم... عاشق یه مردیکه پست حرومزاده...دیگه راه به جایی نداشتم...مرگم رسیده بود...شبونه بقچه ام رو بستم و رفتم سر جاده ده که به شهر می اومد و ... حالا فهمیدی... من لایق اون چیزایی که تو می خوای بهم بدی نیستم...چیزی هم ندارم که تاوان این یکسال دروغ ،بهت بدم...می تونی ازم شکایت کنی...برا من فرقی نمی کنه...آب از سر من گذشته ...چه یه وجب ، چه صد وجب..." اشک پهنای صورت مانی را پوشانده بود.باور نمی کرد چنین بازی خورده باشد.نیروانا(یا همان دختر بس) تمام سرگذشتش را اینگونه بیان کرده بود. دستهای لرزان مانی خودکار را گرفت و امضا را پای قواله زد.طلاق صادر شد. بهرام زیر بغل او را گرفته بود.فشار مانی حسابی پایین آمده بود.بهرام او را به اورژانس نزدیکترین بیمارستان برد و زیر سرم خواباند.بعد هم با لیلا ، مادر مانی ، تماس گرفت.

***

"بهرام جان، خودت همه این حرفا رو شنیدی...باور نمی کنم..." بهرام روی صندلی کنار تخت مانی نشسته بود و صورتش را در میان دستهایش پوشانده بود.سرش را به علامت تایید تکان داد.لیلا متحیر مانده بود. باز هم رود اشک از گوشه چشمان مانی سرازیر گشت. کابوس می دید. می لرزید.تب کرده بود.پزشک دستور بستری شدن او را داد.بهرام کارهای اداری مربوط را انجام داد.بعد به اتاق مانی رفت.لیلا در کنار تخت او نشسته بود. بهرام نزدیکتر رفت و آرام گفت: خاله اگه کار داری برو خونه...من پیشش می مونم... لیلا سرش را بالا آورد و گفت: کار که دارم...باید این کتابه رو تموم کنم...فتحی پولش رو هم پیش پیش داده...باید ... بهرام گفت: پس شما برین...بهوش که اومد خبرتون می کنم...

***

...دلا هوای غربت یاران چرا چنین ابریست...چرا دگر به کوی میکده یارم نمی گذرد...چرا چنین شب عیشم حرام باده بشد...

ادامه دارد...

من همانم ای برادر خواهر گمگشته ات

یک شبی آمد سراغم مرد نامرد زمان

نثر خشک خامشی خواباند در پای لبان

قفل سر سختی بزد بردرب این کاخ دلم

رفته بر باد فراموشی رویای دلم

                                من همانم ای برادر  خواهر گمگشته ات

چون اسیر دست نامردی شدم

هم گرفتار همه پستی شدم

من نبودم جز یکی دردانه ای

در میان باغ مادر تک گل ریحانه ای

                                من همانم ای برادر ، خواهر گمگشته ات

دور قهر و انتقام روزگار

کرده دورانم به من ناسازگار

شعر اشکم گشته شام هر شبم

آه می نوشم شراب هر شبم

                               من همانم ای برادر خواهر گمگشته ات

لیلا(قسمت دوم)

عاشقانه گفته بودم با دلم...زین پس از یادت نمی کاهم ...شعر شبهای بلند عاشقی را می سرایم...ساز کوک مهربانی می نوازم...هرگز از یادت نمی کاهم...

با صدای زنگ در از خواب پرید. آیفون را برداشت.مانی بود. در را باز کرد. به دستشویی رفت .زیر چشمهایش حلقه تاری افتاده بود.لبخند محزونی زد.صورت مانی در قاب آینه نمایان گشت:...سلام...خوبه حداقل خودت روزی چند بار نگاهی به آینه بندازی تا ببینی که داری با خودت چه می کنی...لیلا از کنارش رد شد.چشمش به بسته کادو پیچی شده ای افتاد که روی میز بود: این چیه... مانی از داخل اتاقش بلند گفت: فتحی داد...لیلا بسته را باز کرد.چند بسته اسکناس دویست تومنی بود: اما من هنوز کار نقد این کتابه رو تموم نکردم...اینا...مانی بیرون اومد و گفت: چه می دونم ...من که سر از کار شما ها در نیاوردم...نمی دونم بالاخره چشم دیدن همدیگرو دارین یانه...یه دف واسه هم خط و نشون های خطرناک می کشین...یه دف هم آقا پیش پیش ...لیلا لبخندی به لبش نشست...خدا را در دل شکر کرد.به این پول خیلی احتیاج داشت.داروها گرانتر شده بودند.البته چیزی تا به حال بروز نداده بود.می دانست اگر لب تر می کرد مانی در اسرع وقت پول را تهیه می کرد.برای همین چیزی نگفته بود.

***

"مامان...بابا ؟ چرا رفت؟" لیلا در حالیکه کف دهانش را خالی می کرد و مسواکش را می شست ، نگاهی به داخل آینه انداخت و مانی را نگریست:خودت می دونی تا حالا چند بار این سوال رو پرسیدی؟ مانی لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت و زیر لب گفت: هر دفه می گی یه روز آزادش کردین...نفهمیدم یعنی چی...مامان...وقتش نشده برام درست و حسابی توضیح بدی...لیلا رفت داخل اتاق خوابش و رو تختی اش را کنار زد...لب تخت نشست و در حالیکه به افکار دور و درازی پناه می برد گفت: سالها به من می گفت تو آزادی...نمی فهمیدم منظورش چیه...وقتی فهمیدم...خیلی چیزها داشت عوض می شد...خیلی چیزها...افکار آدمها...زمونه...رهبرا...موقعی اینو فهمیدم که وقت آزاد کردنش رسیده بود...همیشه اون به من گفته بود تو آزادی...حالا نوبت من بود که بهش این جمله رو بگم...سخت بود...خیلی سخت...ولی بالاخره گفتم...آزادش کردم...و اونم رفت...رفتنی که بازگشتی در پی اش نداشت...بغض راه گلویش را سد کرده بود.چراغ را خاموش کرد.مانی فهمید. رفت...

ادامه دارد...

لیلا(قسمت اول)

سرد و سخت و ساکت و مست و صبور

یار می رفت و دلم تنگ و غمور

یار می رفت و گلستان هرزه گشت

شعر اشک دخترک پژمرده گشت...

"مادر...خسته ای ...بگیر بخواب".لیلا سرش را از روی کتاب بلند کرد و مانی را بالای سرش دید.عینکش را از سر چشمش برداشت و خمیازه کشان گفت:خواب رفته بودم...خوب شد بیدارم کردی... مانی دستش را روی شانه های رنجور و لاغر مادرش نهاد و گفت: بگیر بخواب...بعدا تمومش می کنی... لیلا بر خاست و به سمت دستشویی رفت.صورتش را با آب خنک شست و خشک کرد.دوباره برگشت سر میزش: نه ...باید تمومش کنم...مانی سرش را تکان داد و گفت: هیچکس حریف تو نمیشه...لجباز تر از اونی هستی که کسی بتونه حریفت بشه...باورت میشه،من که پسرت هستم بیشتر دلم برای آقای فتحی می سوزه تا تو که مادرمی...فتحی نمی دونه که معامله رو باخته...چون با بد کسی داره معامله می کنه...لیلا تغیر کنان برگشت و به او نگاه کرد: برو پسر ...برو...بذار به کارم برسم...این باید تا فردا آماده بشه...مانی در حالیکه اتاق کار مادرش را ترک می کرد گفت: راستی فردا با نیروانا قرار دارم...یادت که نرفته...باید ...لیلا دوباره عینک را از چشمش برداشت: شما ها مارو پیر می کنین نه این کارا...خستگی رو توی تن آدم ماندگار می کنین... هیچ می دونین دارین چکار می کنین...مانی خجلت زده سرش را به زیر انداخت و لبش را گزید. لیلا در حالیکه عینک را بر روی چشمش می گذاشت و مشغول کار می شد گفت: برید باهم قدم بزنین...حرف بزنین ...عجله نکنین...خواهش مادرت رو گوش بده...

***

مانی و نیروانا یکسال بیشتر بود که با هم نامزد کرده بودند. اصلابا هم هیچ تناسبی نداشتند.نیروانا اهل قر و فر بود و همیشه دوست داشت تیپ بزند.عاشق مدلهای جدید لباس بود و اهل حجاب و این حرفها هم نبود.مانی کاملا بر عکس او بود. سر به زیر و محجوب.اهل نماز و روزه وبه قول معروف خدا پیغمبر سرش می شد.از نظر لیلا تا حدی تند رو بود.این دوتا همدیگر را در کلانتری دیده بودند. دوست مانی از بچه های بسیجی بود که زده بودند به یک پارتی.نیروانا را هم درآن پارتی دستگیر کرده بودند.آنشب به طور تصادفی مانی به کلانتری رفته بود تا یک سری کارهای مربوط به روادیدش را انجام دهد. با بهرام (دوستش) روبرو می شود و همانجا نیروانا را در بین پسر ها و دختر ها می بیند. نیروانا زیبا بود .خلاصه آنشب مانی ضمانت نیروانا را می کند و ... .

"مامان میگه عجله نکنیم...یه کم دست نگه داریم..." .نیروانا در حالیکه با سوهان ناخنش ور می رفت با بی اعتنایی گفت: نمی تونم...بیا زودتر تمومش کنیم...تو که مشکلی نداری...واسه چی می خوای خودت رو پابند ازدواج کنی... مانی برخاست و کمی قدم زد...: خسته ام کردی...مگه چی برات کم گذاشته بودم ...من که همه چی برات جور کردم...خونه ...ماشین...پول تو جیبی فراوون...قرار عروسی رو هم که همونجا که خواستی گذاشتیم...دیگه چی ...نیروانا...یه کم صبور باش...عجله نکن... نیروانا سوهان را داخل کیفش گذاشت .آینه را از داخل کیف برداشت و مشغول کشیدن رژ لب روی لبهای گوشتالودش شد.چند بار لبهایش را روی هم فشرد و بعد گفت: نمی خوام...پشیمون شدم...حوصله کهنه شوری و زق زق بچه رو ندارم....مانی صبورانه تمام حرکات او را تحمل کرده بود

ادامه دارد...

. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد صبر پیشه کند : من کی گفتم بچه می خوام...یا کی قراره تو تو خونه من دست به سیاه و سفید بزنی...من ...من....برات بهترین زندگی رو.... نیروانا بی حوصله برخاست و گفت: خسته ام کردی...فردا می آم ...می ریم تمومش کنیم...بعد هم بی هیچ توجهی به دل شکسته و غرور لگد مال شده مانی رفت.مانی روی نیمکت پارک وارفت.صدای تق تق کفشهای پاشنه ده سانتی نیروانا هنوز به گوش می رسید. چشمهایش را بسته بود و اشک از گوشه های چشمهایش بی اختیار سرازیر گشته بود.گرمی دستی را احساس کرد و به خود آمد.بهرام بود: پسر تو کی می خوای به خودت بیای...این چه دین و مذهبیه که تو داری...عاشق یه دختر پتیاره شدی ...هیچ می دونی اون الان کجا می ره...با کیاس...مانی سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: برام مهم نیست...اولش که دل بهش باختم همین جوری دیدمش...می شناختمش...بهرام باتغیر گفت :اونوقت می خواستی یه همچی موجود لجنی مادر بچه ات بشه...یه گل زیبا و ولی پرورش یافته لجنزار...